اولین بار وقتی داشتم گوجه های توی سالاد شیرازی را جدا می کردم و میریختم توی کاسه ی پدرم، خبر ِ جشن امضای جدیدترین کتاب هری پاتر را توی یکی از کانال های تلگرام خواندم. ذهنم برگشت به سالی که ویدا اسلامیه دومین جلد ِ هری پاتر و یادگاران مرگ را هم ترجمه کرد و ما هرروز منتظر بودیم که کتاب فروشی ِ اوِستا، کتابش را بیاورد و بفهمیم هری پاتر ِ دوست داشتنی ِ مان چه می شود؟ من مطمئن بودم که هری زنده می ماند. این را توی ویژه نامه ی نوروزی ِ بچه ها گل آقا خوانده بودم! ترجمه ای از یک مصاحبه ی تلویزیونی با نویسنده ی کتاب های هری پاتر! خانم رولینگ توی آن مصاحبه گفت که هیچ وقت دلش نخواسته هری را بکُشد و من چقدر از این بابت از او ممنون بودم. کتاب را که خریدم، دلم نمیخواست تمام شود. می خواستم آخرین نفری باشم که کتاب را تمام می کنم و با دنیای جادویی خداحافظی میکنم. با کمترین سرعتی که می شود یک کتاب را خواند، شروعش کردم. می خواستم هیچ وقت تمام نشود. وسطش هزار بار رفتم دستشویی وپنجاه تا لواشک خوردم، به نصف همکلاسی هایم زنگ زدم و درباره ی امتحان ِ ترم ِ فردا حرف زدم، به ناخن هایم هی لاک زدم و پاک کردم، سعی کردم یکی از سریال های تلویزیون را نگاه کنم... اما باز هم کتاب تمام شد...

خبر ِ جشن امضای جدیدترین کتاب هری پاتر را که خواندم، به خودم گفتم، هیچ وقت نمی خوانمش. دروغ گفتم ولی. یک روز رفتم توی فروشگاه شهر ِ کتاب قدم زدم، برای برادرزاده ی یک سال و نیمه ام یک کتاب که عکس ماهی داشته باشد برداشتم، برای دخترخاله ام یک رمان و آخرش دیدم دارم کتاب «هری پاتر و فرزند نفرین شده» را هم میخرم. کتاب را آوردم گذاشتم پایین تختم و فکر کردم اتاقم چه نامرتب است! مرتبش کردم، بقیه ی کتاب «قاف» را خواندم.  تند تند رفتم سینما و فیلم های جدید دیدم، از سوپرمارکت فیلم های اورجینال خریدم و دیدم. تند تند رفتم مهمانی، رفتم سفر، توی مسابقه ی کتاب خوانی خندوانه شرکت کردم و کتاب های حوصله سربرِشان را خواندم، هرکاری کردم که این کتاب را نخوانم. می ترسیدم خانم رولینگ گند زده باشد به خاطرات نوجوانی ام، به رویاها و دنیای جادویی ِ دوست داشتنی ام. یک روز که به اندازه ی خیلی کافی خوابیده بودم و دیگر همه ی کلیپ های طنز اینستاگرام را دیده بودم و کاری برای انجام دادن نداشتم، کتاب را برداشتم، صفحه ی اول را که خواندم اشک توی چشم هایش جمع شد... خاطرات همه ی این سالها مثل قطار سریع السیر هاگوارتز از ذهنم گذشت... فکر کردم ما کی انقدر بزرگ شدیم؟ خاطرات تندو تند رد می شدند، روزی که توی مدرسه با ماری و مهسا، اسم آقای فرخی را گذاشتیم پروفسور اسنیپ و ریز ریز خندیدیم، روزی که من گفتم میخواهم توی دانشگاه هاروارد درس بخوانم چون شبیه هاگوارتز است و بقیه مسخره ام کردند، روزی که پوستر هری پاتر راخریدیم، روزی که تصمیم گرفتیم اگر یک روز مجبور شدیم عینک بزنیم، عینک ِ گرد ِ هری پاتری بخریم...روزی که سعی میکردیم با قلم موهای رنگ ِ روغنی مان به جای چوب دستی جادو کنیم... روزی که افسون های جادویی را تکرار می کردیم و باهم دوئل می کردیم... روزی که آرزو کردیم کاش یک قدح ِ اندیشه داشتیم و خاطراتمان را نگه می داشتیم... یا یک زمان برگردان تا اشتباهاتمان را درست کنیم...

ما کی انقدر بزرگ شدیم؟ چطور توانستیم به جای داستان های هری پاتر، نظریات شوپنهاور و فروید و تولستوی و مارکس را بخوانیم و خوشحال باشیم؟ چطور توانستیم، به جای هاروارد و سالن ِ غذاخوری ِ بی نظیرش، برویم بنشینیم توی سلف های درب و داغان ِ دانشگاه هایمان و قورمه سبزی بخوریم و هِر هِر بخندیم؟ چطور توانستیم پوسترهای هری پاتر را از دیوار اتاقمان بکنیم و زیر تختمان قایم کنیم و تابلوی نقاشی با آبرنگ بچسبانیم؟

 حالا ما، ما آدم هایی که نوجوانیمان با هری پاتر گذشت، مثل آدم های درمانده ای می مانیم که قطار سریع السیر ِ هاگوارتز توی ایستگاه کینگزکراس آنها را جا گذاشته است و هیچ ماشین ِ جادویی ای هم وجود ندارد که با آن پرواز کنیم و خودمان را به هاگوارتز برسانیم... حالا ما، می نشینیم توی ایستگاه و به آدم ها نگاه می کنیم. آدم هایی با کفش های ورنی...کفش های کتانی...کالج های بدون جوراب. آدم هایی با شلوار زاپ دار و پیراهن های چاهارخانه ای.  آدم هایی که کلیپس و جوراب و کش مو میفروشند. آدم هایی که موی دختربچه شان را دم اسبی می بندند و چتری هایشان را عروسکی درست می کنند. آدم هایی که میخواهند مادر و خواهر کسی را فلان کنند. آدم هایی که با تلفن حرف می زنند و دونات میخورند. حالا ما، بزرگ شدیم و توی شلوغ ترین ایستگاه های قطار، آدم هایی را میبینیم که دنبال ِ زندگی می دوند و به تنهایی ِ عجیب و جادویی ِ ما میخندند... ما فقط بزرگ شدیم... بی نیاز از جادو، خاطراتمان را حفظ کردیم... آنقدر حفظ کردیم که ضعف اعصاب گرفتیم...به آرزوهایمان خندیدیم... و ناامیدانه از قطار جا ماندیم...