دلم پر است،

            نازنین

بگذار

در سوگ یک سلام بگریم

دیروز 

با هر سلام تازه

آفتابی می تابید بر برف:

"چه کار می توانم برایت بکنم"

امروز

انتظارت دیری نمی پاید

هر سلام تازه

بی درنگ

می رسد به ترجیع همه ی دوستی های این روزگار:

"چه کار می توانی برایم بکنی"

چه طوفانی از سر این باغ گذشته است!

ساعد باقری


دلتنگ یعنی من...

گوشیم زنگ می خورد،روی صفحه اش نوشته Maman jun. جواب نمی دهم. بازهم زنگ می زند...چندبار ِ دیگر هم...جواب نمی دهم. لابد فکر می کند خوابم برده ...واقعا هم خوابم...از همان دیشب که همه ی بچه ها زنگ زدند و به مادرشان گفتند که دلشان تنگ شده برایشان و خیلی دوستشان دارند،خوابم برده بود.حتی امروز که یک پست ِ طولانی نوشتم برای مامان و بلاگفا بلعیدش هم خوابم برده بود...نمی دانم چرا، اما دلم نمی خواهد زنگ بزنم و صدایش را از پشت تلفن بشنوم. دلم می خواست صبح که از خواب بیدار می شوم کلی نصیحتم کند که شب ها زودتر بخوابم، که سر ِ صبح به جای خوردن ِ گوجه سبز، شیر و عسل بخورم که برای بدن هم مفید است. دلم می خواست پوست های کنده ی شده ی اطراف ناخن هایم را نشانش دهم و خودم را لوس کنم برایش و وقتی نگرانی را توی چشم هایش دیدم کیف کنم...دلم می خواست برایش یک کادو بخرم که خوشش نیاید و با اینکه قشنگ می شود این را از نگاهش خواند سعی کند تشکر کند و من خنده ام بگیرد...دلم می خواست بودم و برایم می گفت که اگر آشپزی یاد بگیرم برایش از کادو هایم بیشتر ارزش دارد...دلم نمی خواهد صدایش را که بغض دارد از پشت تلفن بشنوم. دلم نمی خواهد نباشم، تلفنی حرف زدن یعنی نبودن، دلم می خواهد باشم..باشد...که مجبور نباشم از پشت یک دستگاه ِ لعنتی بهش بفهمانم که دوستش دارم و بی تعارف خوشبختی ِ العانم را مدیونش هستم و هیچ چیز به اندازه ی بودنش برایم مهم نیست...

به مادرم زنگ نمی زنم و تبریک نمی گویم. ...تماس های او را هم ریجکت می کنم. احمق ها که شاخ و دم ندارند،دارند؟ من یک احمقم که یک پیام خشک و خالی هم نمی فرستم حتی...که برایش کادو نمی خرم و پست نمی کنم...من یک احمقم،این را لازم نیست کسی برایم بگوید یا بفهماندم...خودم می فهمم این چیزهارا...

اصلا دارم عادت می کنم به مزخرف  فکر کردن و مزخرف نوشتن و مزخرف بودن! این را می شود از از یادداشت های همین دفترم فهمید. دارم عادت می کنم به بی مصرف بودن! خوابگاه در کنار همه ی بدی هایی که دارد ، می تواند خود ِ واقعی ام را نشانم دهد.این که خود ِ واقعی ِ من یک آدم بی خیال ِ بی مسئولیت است . این را از آنجا فهمیدم که حتی حاضر نیستم برای سیر شدن شکمم دو طبقه بروم پایین و صدمتر راه بروم و ناهارم را تحویل بگیرم و بخورم. این را از آنجا فهمیدم که که حتی حاضر نیستم خودکار ِ آبی ام را پیدا کنم و با خودکار ِ قرمز توی کاغذهای دوست داشتنی این دفترم می نویسم. دلم می خواهد ساعت ها با همین خودکار چرند و پرند بنویسم ، بدون خط خوردگی،بدون مزاحم، بدون ِ فکر وبدون ِ گوش کردن به هیچ آهنگ ِ مزخرفی. البته یک چیز ِ دیگر را هم همین جا فهمیدم، توی خوابگاه. که موسیقی گوش کردن کار ِ لغویست...حداقل موسیقی های باکلام... یعنی اصلا نمی فهمم چرا آدم باید از شکست عشقی اش ، از نا ملایمات زندگی، از ناراحتی هایش یک ترانه بسازد و بخواند و بگذارد بقیه هم این خزعبلات را گوش کنند. اصلا نمی فهمم چطور می شود آدم این چیزهارا بخواند و از خودش خجالت نکشد. من خجالت می کشم از خودم اینجور موقع ها. موقع هایی که افسرده باشم! هم از خودم هم اطرافیانم. و سعی می کنم با بی توجهیم آنقدر تحقیرش کنم که برود و خودش را بکشد. افسردگی ام را می گویم! اصلا آدم ها می توانند جای ترانه ساختن، وبلاگ بنویسند... کتاب بنویسند...شعر بگویند...فکر می کنم نوشتن تنها چیزیست که همه ی وجود آدم را نشان می دهد. یعنی اصلا کاغذ ها مثل آینه می مانند. همانقدر صادق و البته بی رحم . یک وقت چشم باز می کنی ودفترت را ورق می زنی و همینطور خودت را می بینی. خود ِ خودت را. نه حتی یک سایه یا یک نشانه! همه ی خودت را! و فکر می کنم نویسنده ها خوشبخت ترین آدم های روی زمینند. اصلا همه ی این هارا گفتم که برسم به همین جا. که بگویم خیلی وقت است دلم می خواهد بنویسم!  اصلا نوشتن توفیق می خواهد. مثل خواندن ِ نماز ِ اول وقت! یا زیارت امام رضا! مثل ِ عکاسی با نورپردازی ِ خوب! خیلی وقت است دلم می خواهد بنویسم، اما دچار ِ خواندن شده ام...از همان خواندن های لغو که آدم باید به خاطرش خجالت بکشد...

------------------------------------------------------------------------

:|

عنوان ندارد

نه اینکه بلد نباشم لینک بگذارم ها! بلدم! اما حوصله اش را ندارم. خودتان این آدرس را کپی کنید بعد پیست کنید در نوار بالای مرورگرتان و بخوانیدش! 

www.ane-online.blogfa.com