گوشیم زنگ می خورد،روی صفحه اش نوشته Maman jun. جواب نمی دهم. بازهم زنگ می زند...چندبار ِ دیگر هم...جواب نمی دهم. لابد فکر می کند خوابم برده ...واقعا هم خوابم...از همان دیشب که همه ی بچه ها زنگ زدند و به مادرشان گفتند که دلشان تنگ شده برایشان و خیلی دوستشان دارند،خوابم برده بود.حتی امروز که یک پست ِ طولانی نوشتم برای مامان و بلاگفا بلعیدش هم خوابم برده بود...نمی دانم چرا، اما دلم نمی خواهد زنگ بزنم و صدایش را از پشت تلفن بشنوم. دلم می خواست صبح که از خواب بیدار می شوم کلی نصیحتم کند که شب ها زودتر بخوابم، که سر ِ صبح به جای خوردن ِ گوجه سبز، شیر و عسل بخورم که برای بدن هم مفید است. دلم می خواست پوست های کنده ی شده ی اطراف ناخن هایم را نشانش دهم و خودم را لوس کنم برایش و وقتی نگرانی را توی چشم هایش دیدم کیف کنم...دلم می خواست برایش یک کادو بخرم که خوشش نیاید و با اینکه قشنگ می شود این را از نگاهش خواند سعی کند تشکر کند و من خنده ام بگیرد...دلم می خواست بودم و برایم می گفت که اگر آشپزی یاد بگیرم برایش از کادو هایم بیشتر ارزش دارد...دلم نمی خواهد صدایش را که بغض دارد از پشت تلفن بشنوم. دلم نمی خواهد نباشم، تلفنی حرف زدن یعنی نبودن، دلم می خواهد باشم..باشد...که مجبور نباشم از پشت یک دستگاه ِ لعنتی بهش بفهمانم که دوستش دارم و بی تعارف خوشبختی ِ العانم را مدیونش هستم و هیچ چیز به اندازه ی بودنش برایم مهم نیست...
به مادرم زنگ نمی زنم و تبریک نمی گویم. ...تماس های او را هم ریجکت می کنم. احمق ها که شاخ و دم ندارند،دارند؟ من یک احمقم که یک پیام خشک و خالی هم نمی فرستم حتی...که برایش کادو نمی خرم و پست نمی کنم...من یک احمقم،این را لازم نیست کسی برایم بگوید یا بفهماندم...خودم می فهمم این چیزهارا...