نُه سالم بود که خانم بهداشت ِ از خدا بی خبرمان، با یک فک و لثه و دندان مصنوعی/از همان ها که توی آزمایشگاه های مدارس همه مان بود/ به همراه یک مسواک، وارد کلاسمان شد و طرز ِ صحیح ِ مسواک زدن را روی آن دندان برایمان اجرا کرد. آخر ِ همه ی حرکت های پیچشی و چرخشی و رفت و برگشتی و این ها که به مسواک داد، گفت که دو بار هم بُرِس ِ مسواک را بکشیم روی زبانمان که میکروب ها و باکتری ها و غذاها و شیرینی ها نمانند توی دهانمان و بروند بمیرند اصلا! دروغ چرا، نه به خاطر اینکه دختر ِ حرف گوش کنی باشم و در آن سن و سال برای حرف های خانم بهداشتمان تره خُرد کنم و اینها، بلکه فقط به خاطر ترس از دندان پزشکی و در واقع ترس از آمپول ِ بی حسی که می زنند توی لثه ی آدم،از همان موقع هربار بعد از مسواک زدن ِ دندان هایم زبانم را هم مسواک میزنم و هربار هم به خاطر حالت تهوعی که از این حرکت ناشی می شود اشک توی چشم هایم جمع می شود و اگر از تمام شدن ِ آب بدنم نترسم،تا صبح می ایستم کنار ِ روشویی و همه اش را تُف می کنم بیرون! اصلا این را ننوشتم که پیغام بهداشتی داده باشم و این ها ها! فقط چون یاد ِ مسواک های بعد از سحری خوردن افتادم این را نوشتم،اصلا میخواستم از ماه رمضان بنویسم و از حس و حالم و سختی هایش و اینکه وقتی این سی روز تمام می شود تا چند وقت بعدش موقع دست و صورت شستن و وضو گرفتن و حمام کردن و هر کار ِ آبی ِ دیگر،لب هایم را به شدت هرچه تمام تر روی هم فشار می دهم و اصلا اگر ولم کنند می روم از این چسب های پنج سانتی ِ قهوه ای که برای بستن ِ کارتن های بزرگ استفاده می کنند میخرم و می چسبانم روی دهنم بلکه آرام شوم و خیالم راحت شود.راستش اصلا میخواستم بگویم مثل آن هایی نیستم که توی گزارش های تلویزیون یکریز می گویند که یک احساس ِ خیلی خاص و روحانی از همان سحر ِ اول بهشان دست می دهد و این ها! راست ِ راستش من اصلا هفته ی اول ِ ماه رمضان را که کلا توی کما هستم. از هفته ی دوم می روم توی جو ِ روزه و یا علی و یا عظیم خواندن ِ بعد از نماز های یومیه و این ها. بعد کم کم از نیمه ی ماه که می گذرد خسته می شوم از روزه گرفتن و دلم می خواهد زودتر تمام شود تا هروقت ِ روز که دلم خواست بروم از توی فیریزر آلبالو بیاورم بیرون و بخورم، یا بروم توی کلاس ِ نقد ِ عکس بنشینم و نگران تداخل ساعت ِ برگشت با اذان ِ مغرب و افطار و این ها نباشم! یا اینکه بروم امتحان رانندگی و پرونده ی گواهی نامه ی دو ساله ام را ببندم! یا اصلا بروم خرید کنم، بدون اینکه مادرم بگوید می میرم توی گرما و این ها...اصلا می خواستم بگویم امروز که اولین روز ماه رمضان بود حال و هوایم هیچ فرقی نداشت با روزهای دیگر و اصلا هم احساس نکردم درهای بهشت چهارطاق به رویم باز است و العان وسط ِ یک مهمانی با شکوه قرار گرفته ام و این ها...اما یک چیز آن تَه مَه های وجودم می گوید که اگر خدایی که من می شناسم این همه مهمان دعوت کرده باشد و کلی سختی هم بدهد بهشان حتما خودش حواسش به سربه هواها هم هست و نمی گذارد مهمانی تمام شود بدون اینکه همه از خودشان پذیرایی کنند...
شاید همه اش برگردد به بحثی که با برادرم داشتم مِن باب ِ دوچرخه سواری، و شرطی که با هم گذاشتیم که البته برادرم میگوید شرط نیست، یک قرار ِ یک طرفه است که مسیری را که او می گفت عمرا بتوانم رکاب بزنم را با دوچرخه طی کنم،ساعت ِ 4 صبح! مامان میگوید همین مانده که مردم مرا توی کوچه خیابان در حال ِ دوچرخه سواری ببینند! بابا میگوید آن وقت ِ صبح مردم بیکار نیستند بیایند توی خیابان،تازه بیکار هم باشند دیگر آنقدری بیکار نیستند که بیایند این را شناسایی کنند و برایش حرف در بیاورند. این یعنی "من"! "من" که آن لحظه ساکت بودم و ترجیح دادم آخرش به مامان بگویم که نمی روم که ذهنش را انقدر درگیر نکند و حرص نخورد که پوستش چروک نشود! ولی شرط را نباخته ام! شرط که نه! همان قرار ِ یک طرفه! که حرام نشود لابد! شاید همه اش برگردد به این دوچرخه سواری و قرار ِ یک طرفه ی نصفه نیمه که وقتی اِسِمِس ِ نسبتا طولانی و طنز و کمی بی ادبانه را برای دوستم که امشب خواستگاری اش است می نویسم،اشتباهی بفرستمش برای استادم! خیلی خیط است. اینجور موقع ها هرچقدر هم که مراتب عذرخواهی را به عمل بیاوری، بازهم پیش ِ خودت شرمنده ای! البته معتقدم خون ِ جگر خوردن در این شرایط مسخره ترین کاریست که آدم می تواند انجام دهد. چون نمیشود که زمان را عقب برگرداند و مثلا جلوی یک آبروریزی را گرفت! شاید به خاطر ِ همین خونسردی ِ بی پایانم باشد که وقتی اشتباهی به جای اینکه آب ِ توی بطری را بریزم پشت سر ِ هم اتاقیم برای خداحافظی، ریختم روی سرپرستمان اصلا خودم را ناراحت نکردم! یا وقتی توی محوطه ی خوابگاه به خاطر ِ باد ِ شدید مقنعه ام از سرم در آمد اصلا به روی خودم نیاوردم و هول نشدم و سعی کردم اصلا نگاهم را سمت ِ راننده ی آژانس و باغبان محترم ، هدایت نکنم! خونسردی صفت ِ خوبیست. این را خودم فهمیده ام! آنقدر خوب که میتوانی چشمت را ببندی و یک نفس عمیق بکشی و لبخند بزنی. من خونسردم! آنقدر خونسرد که می توانم چشم هایم را ببیندم روی همه ی خاطراتم با "م" و سعی کنم فکر نکنم به اینکه با ازدواجش دور می شود از من، می توانم به روی خودم نیاورم و برای اینکه زهر ِ دل تنگی ام را بگیرم یک اِسمس ِ طولانی و مسخره بنویسم برایش و آخرش هم اشتباهی ارسالش کنم!شاید همه اش برگردد به بحث ِ دوچرخه سواری و قرار ِ نصفه و نیمه و شرط ِ باخته یا نباخته! شاید هم برگردد به اِسمسی که اشتباه فرستادمش یا اصلا خواستگاری که می آید تا یک خط ِ قرمز ِ پررنگ بکشد روی دوستیم با "م" . هرچه باشد، خوب یا بد، درست یا غلط، همه ی آدم های خونسرد ِ دنیا هم دلشان تنگ می شود برای "م" های دوست داشتنی ِ زندگیشان!