باید بروم روی صندلی ِ روبه روی دکتر بنشینم و نگاه کنم توی چشم هایش و بگویم لطف کند و حافظه ام را پاک کند. همه اش را. خاطرات خوب و بد فرقی ندارند باهم، همه شان اشکم را در می آورند. باید بگویم لطف کند و کاری کند که خیال کنم هیچ دوستی نداشته ام، هیچ وقت. پدر و مادرم را فراموش کنم، و خواهر و برادرم را. باید بگویم لطف کند و کمک کند تا فکر کنم هیچ جای زندگی ام اشتباه نکرده ام. باید بگویم لطف کند و همه چیز را توی ذهنم از اول شروع کند برایم. مثلا همه چیز می تواند از یک روز ِ آفتابی ِ خیلی گرم شروع شود. توی هوای دم کرده ی شمال. توی کارگاه چاپ ِ سیلک اسکرین. به دست های رنگی ام فکر کنم و چند قطره وایتکسی که ریخته روی شلوارم بدون اینکه منتظر ِ ایمیل کسی باشم که قرار است بعدها بگوید بروم با یک مهندس مکانیک ازدواج کنم که درکم کند. بدون اینکه نگران خواستگاری ِ دوست ِ برادرم باشم. بدون اینکه به کتابی که باید بخوانم و توی یاهو مسنجر تفسیرش کنم، فکر کنم. بدون اینکه به فکر ِ صحبت های تلفنی ِ قایمکی باشم و عذاب وجدان بگیرم، بدون اینکه چت های طولانی ام دلیل تاخیرم توی کلاس های سرصبحم باشد. بدون اینکه جلسه های مشاوره ی طولانی ام را یادم بیاید و قهرهای همیشگی پدرم. بدون اینکه تصویر ایوان طلای نجف همیشه توی ذهنم حک شده باشد و دیوانه ام کند. بدون اینکه بتوانم به خوابگاه و ماجراهایش فکر کنم. بدون اینکه یادم بیاید چقدر شیشه ی مستطیلی ِ ادکلنم را دوست دارم.همه چیز می تواند از یک روز آفتابی شروع شود. توی کارگاه چاپ سیلک اسکرین. توی هفده سالگی. که یک ماهی ِ سیاه را چاپ کنم روی لباسم و خوشحال شوم و به چیزی فکر نکنم و اولین خاطره ی زندگی ام بشود همان. و اولین رفیق ِ زندگی ام بشود همان ماهی ِ سیاه کوچک. باید بروم روبه روی دکتر  بنشینم و بگویم لطف کند و کاری کند که بتوانم به هیچ عکسی نگاه نکنم و به هیچ آهنگی گوش ندهم و هیچ کتابی را نخوانم و هیچ فیلمی را نبینم. باید بگویم لطف کند و کاری کند که فراموش کردن انقدر سخت و مرور ِ زندگی انقدر دردناک نباشد...