تخته شاسی و مداد را گرفتم دستم و وقتی خیالم از بابت ِ مامان راحت شد که موقع عوض کردن کانال های تلویزیون خودش را جابه جا نمی کند شروع کردم به طراحی کردن از فیگورش...سه چهارتا کاغذ را که مچاله کردم و انداختم دور ، باورم شد بعد از گذشت ِ یکسال ، دیگر حتی یک خط ِ ساده هم نمی توانم بکشم. همه ی اصول را یادم رفته...
دلم یک خواب می خواهد...یا یک بی خبری و بی هوشی چند ساله...که بعد بیدار شوم و ببینم زندگی کردن را هم فراموش کرده ام...همه ی اصولش را... و باید از اول شروع کنم...
و از اول شروع کنم...تنها...
+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۰ ساعت 9:29 توسط
|