شخصیت...
مامان می گوید اگر اتاقم را مرتب کنم و کمد و میزم مثل دسته گل باشد و شال ها و روسری هایم مرتب و منظم باشند و از گوشه و کنار و روی صندلی ها جمعشان کنم، آن تقویمی را که هر صفحه اش عکس یکی از شاعر ها و شخصیت های دوست داشتنی بود و دیروز توی کتاب فروشی دیدمش را برایم می خرد، شاید هم یک کتاب!
اولش خنده ام می گیرد از این پیشنهادش که آدم معمولا برای خر کردن پسر بچه های شش تا هشت ساله به کار می برد. بعدش بیشتر که فکر می کنم تصمیم می گیرم برای خودم متاسف باشم و دلم به حال خودم بسوزد و این دلسوزی ام باعث شود یک تلنگر محکم به روح و احساساتم بخورد و آنها را جریحه دار کند که دیگر این همه بی نظم نباشم. البته هیچ کس نداند،خودم می دانم که در این بی نظمی ِ من نظمی نهفته است! (مثل اینکه دکتر شریعتی هم خوشش اومده ازین جمله یه بار گفته به خانومش!) چون من هیچ وقت برای پیدا کردن روسری ِ آبی یا شال ِ مشکی یا جوراب ِ سفیدم یا کاتر ِ زرشکی و تخته شاسی ِ آ3 ام حتی دو دقیقه هم معطل نمی شوم.
به هر حال احساس می کنم خیلی زشت است برای یک دختر به سن و سال ِ من که مادرش با وعده ی یک تقویم دیواری مجابش کند به مرتب کردن اتاقش که یکی از وظایف اصلی که نه، ولی خب فرعی ِ زندگی اش است!
اول ِ اول از کمدم شروع می کنم و چشمم می افتد به اتودهای تصویر سازی ام. یک عالمه کاغذ که پر است از شخصیت های مختلف از قصاب گرفته تا آدم های خنگ و بدجنس و معمولی و کلاغ و گاو و ...و یکهو دلم پر می شود از یک دنیا احساس ِ خوب ِ لطیف و شاعرانه...تصویر سازی،یک حس به آدم می دهد که اصلا کشیدن ِ یک تابلوی 100در 70 با تکنیک ِ رنگ روغن یا اکرلیک یا آبرنگ، از طبیعت بی جان یا با جان به آدم نمی دهد. درست است که کشیدن یک تابلوی زیبا از طبیعت هم نوعی خلق کردن است اما آن خلق کردن کجا و این خلق کردن کجا! تصویر هایی که آدم می کشد مثل بچه هایش می مانند، همان قدر ملوس، همان قدر دوست داشتنی، همان قدر عزیز...حالا مهم نیست این وسط چند تا استاد یا هم کلاسی شخصیت های تصویر سازی شده ات را قبول نداشته باشند یا ایراد بگیرند یا بگویند خیلی زشت است حتی! مثل پدر مادر هایی که بچه های شیطان ِ خراب کار ِ بی تربیتشان را عاشقانه دوست دارند. یا حتی پدر و مادر هایی که بچه های معتاد ِ دزد ِ خلافکارشان را مثل جانشان عزیز می دانند. تصویرسازی های من هم همینطور است. همه شان را نگه می دارم. حتی اگر استاد تائیدشان نکند. دور نمی ریزمشان، حتی اگر سال ها گوشه ی کمدم روی هم بمانند.
زود یاد خودم می افتم این جور وقت ها. که لابد من هم مثل یکی از همین شخصیت های تصویر سازی شده ام می مانم برای خدا. فکر می کنم خداهم لابد بعد از خلق ِ من یک حس ِ خیلی خاص ِ قشنگ ِعجیب بهش دست داده. فکر می کنم خدا دوستم دارد. همان اندازه که من این اتودهایم را دوست دارم. فکر می کنم خدا من را هیچ وقت دور نمی اندازد هرچقدر هم که بد باشم ، هرچقدر هم که ناسپاس باشم و ناشکر، هرچقدر هم که بدرد نخور باشم...همه ی اتودهایم را جمع می کنم و می گذارمشان توی چندتا از این پوشه های رنگی ِ پاپکو و تصمیم می گیرم بیشتر دوستشان داشته باشم و هر چند وقت یک بار بیاورم تند تند نگاهشان کنم و هی با شخصیت هایی که خودم با همین مداد ِ اتد ِ فابر کاستل خلق کرده ام حرف بزنم و حرف بزنم و زندگی کنم حتی...شخصیت هایم اما همیشه ساکتند. گاهی حس می کنم نکند ناراحت باشند از من که جوری خلقشان کردم که غیر از خودم کسی دوستشان ندارد و یک زندگی تاریک ِ مزخرف برایشان ساخته ام ته ِ این کمد و حالا بعد از مدت ها به خاطر ِ اصرار مادرم و وعده ی یک تقویم آمدم سراغشان و حالشان را می پرسم...فکر می کنم که من هیچ وقت خدای خوبی نمی شوم! اما دلم می خواهد یک شخصیت ِ خوب باشم. یک اتود ِ تصویر سازی شده ی محبوب باشم برای خالقم. انقدر که هرروز از خلقم خوشحال تر شود و فراموشم نکند. من دلم می خواهد تند تند از خدا تشکر کنم و ساکت نمانم... من دلم میخواهد شخصیت خوبی باشم...آنقدر خوب که خالقم از گوشه ی تاریک و خلوت ِ کمد ِ این دنیا که پر است از شخصیت های ساکت و گوشه گیر، مثل تصویر سازی های من، نجاتم دهد...من باید یک شخصیت خوب باشم، یک شخصیت تصویر سازی شده ی محبوب...