بگذار فرو بگیردم خواب...

مامان دارد برای خودش حرف می زند و یکهو جوری که من هم بشنوم می گوید اگر فردا هم بیدار شوم و صدایم مثل ِ صدای کلاغ باشد و یکریز سرفه کنم و بازهم حاضر نشوم بروم دکتر، بعدا اگر بمیرم هم برایش مهم نیست! خیلی دلم میخواهد بگویم برای خودم هم مهم نیست ولی فقط می گویم که دست از سرم بردارد و صبر کند تا چندروز دیگر همه چیز تمام شود و از شر سرفه هایم و بالا کشیدن ِ بینی ام در هر ده ثانیه راحت شود و خیالش راحت باشد که قرار نیست این سرماخوردگی به آسم و ذات الریه و سرطان و ایدز و هزارجور بیماری ِ دیگر تبدیل شود.

دلم می خواهد به همه ی آدم های اطرافم بگویم برای چند روز هم که شده بی خیال ِ آنالیز کردن ِ شخصیتم شوند. و یک لحظه هم که شده با خودشان فکر کنند گاهی وقت ها آدم دلش می خواهد تنها باشد، یا حد اقل احساس ِ تنهایی کند، دل تنگی، مریضی...گاهی وقت ها آدم دلش می خواهد بیخود نگران باشد.دلش می خواهد توی ذهنش یک دردسر بزرگ داشته باشد و چند روز از عمرش را به جای زندگی کردن به آن فکر کند، به دردسر ِ خیالی اش!

باید این ها را به مامان بگویم، که بی خیال سرفه هایم شود. بی خیال ِ کاغذ هایی که کف ِ اتاقم را پوشانده اند، بی خیال ِ گودی ِ زیر چشم هایم و بد خُلقی هایم...

باید به مامان بگویم، آدم گاهی وقت ها دلش می خواهد هیچ کس دوستش نداشته باشد و فقط خودش باشد و خودش و تنهایی و یک جاهایی هم یک بغض خیلی کوچک...

باید به مامان بگویم که شادترین آدم ها هم یک وقتهایی غصه دار می شوند و نمی شود توقع داشت همه ی روزهای سال نیششان تا بناگوش باز باشد  و با دیوانه بازی هایشان بقیه را خوشحال کنند!

اما وقتی مامان به بسته ی قرص ِ فولیک اسید ِ روی میز اشاره می کند و می گوید که خیلی خوب است اگر هرروز از اینها بخورم، بیخیال ِ گفتن همه ی این حرف ها می شوم و حس می کنم قلبم درد می گیرد به خاطر ِ نگرانی هایش...

بیشتر که فکر می کنم، حس می کنم همه ی این حرف ها خزعبل است! آدم ها گاهی وقتها فقط زندگی کردن را یادشان می رود...فقط باید چند وقت بگذرد که خودشان را پیداکنند و زندگی کردن را یاد بگیرند، همین!


نه طوفانی،نه سیلابی، نه موجی...

می دود سمتم و لوله ی بزرگ ِ مقوایی ِ توی دستش را مثل تفنگ می گیرد سمتم و می گوید: " بَنگ بَنگ،کشتمت،مغزتو داغون کردم!" انگار یک لیوان آب ِ سرد پاشیده باشند روی صورتم ، شاید هم آب ِ داغ! حس می کنم همه ی ادم های توی کوچه نگاهم می کنند. به سختی لب هایم را کش می دهم و یک لبخند می سازم برایش و قدم هایم را تندتر می کنم...پشت سرم می دود و محتویات کیفش تلق و تلق صدا می دهد ، خودش را می رساند بهم و می گوید: " پس چرا نمردی؟" می گویم: " مگه مدرست تعطیل نشده؟ برو خونتون مامانت نگران میشه!" سر ِ تفنگش را می گیرد سمت ِ زمین و وارفته می گوید: " نگران نمیشههه ، بیا بازی کنیم..."

رسیده ایم پشت در ِ خانه مان که می فهمم اسمش سید سجاد است و اگر دوستش پیمان همراهش بود حتما کلی با هم بازی می کردند و دیر به خانه می رفتند. خداحافظی که می کنیم ، خیلی آرام، جوری که فقط من صدایش را بشنوم می گوید : "بعد از ناهار میای خونمون بازی کنیم؟!" می گویم نه، چون آدرسشان را بلد نیستم ولی اگر او بیاید خیلی خوشحال می شوم...می رود...فراموش کرده ام قبل از رفتنش لپش را بکشم، یا با موبایلم یک عکس از قیافه ی دوست داشتنی اش بگیرم...در را که می بندم فکر می کنم کاش می شد من هم می توانستم کیفم را پرت کنم گوشه ی دیوار و یک لوله ی مقوایی بزرگ بگیرم دستم و تا عصر با سید سجاد تفنگ بازی کنم.کاش می شد قیافه ام را شبیه آدم های 99 ساله ی نصیحت کُن ، نکنم و از دیر شدن و نگران شدن مادرش حرفی نزنم! شاید سید سجاد هم که بعد ها بزرگ شود با خودش فکر کند که کاش به حرف های من گوش نکرده بود و با تفنگ ِ مقوایی اش همه ی آدم های توی کوچه را می کشت و مغزشان را داغان می کرد و کمی هم دیر به خانه می رسید و سرزنش ها و سرکوفت های مادرش را هم می شنید...چه می شود مگر؟ مادرهای همیشه نگران را که کاریش نمی شود کرد...تمام شدن عمر ِ لوله های مقوایی را هم...فردا که سید سجاد را ببینم، همانجا توی کوچه اجازه می دهم با تفنگش هزارتا گلوله شلیک کند توی مغزم و خوشحال باشد و بخندد و نگران نمره ی امتحان ریاضی و دعواهای مادرش هم نباشد...اخرش هم لپش را محکم ِ محکم میکشم  و عکس ِ یادگاری و ...

فردا باید سید سجاد را ببینم...بگذار همسایه ها خیال کنند من دختر مودب و سربه زیری نیستم، خیال کنند شیرین می زنم و سبک سر و جلفم..خیال کنند دیوانه شده ام و خوب و بد را نمی فهمم...آدم گاهی وقت ها فقط باید خودش باشد...خود ِ خود ِ خودش! خود ِ شاد ِ پاک ِ صاف و ساده اش...خود ِ کودکانه اش...درست مثل سید سجاد، و بزند مغز ِ همه ی آدم هایی را که حرف مفت می زنند و هیچ جوری نمی شود دهانشان را بست داغان کند...

..........

شیشه ی ادکلن ِ مامان را بر می دارم و محتویاتش را می پاشانم روی لباس هایم. آنقدری که وقت ِ قدم زدن توی خیابان به ازای هر نامحرمی که از کنارم رد می شود ، فرشته ها هزار صفحه برایم تف و لعنت و نفرین و گناه بنویسند! هد ستم را فشار می دهم توی گوشم و غمگین ترین آهنگم را با صدای بلند پخش می کنم.تلویزیون یا آهنگ پخش می کند یا مداحی یا مولودی یا شعر یا شــــــــــر...چه فرقی دارد عزا باشد یا عروسی یا شهادت یا تولد یا میلاد یا مرگ وقتی حوصله نداشته باشی! یک وقت هایی می شود وسط خوشحالی ِ  همه ی آدم ها دلت می خواهد بنشینی زار زار گریه کنی به خودت و بدبختی هایت. اصلا پاییز فصل مزخرفیست بالکل! قدیم ها هفته ی اولش را دوست داشتم به خاطر باز شدن مدرسه و دانشگاه که حالا برایم فرقی ندارد...

نمی دانم به خاطر مزخرف بودن پاییز است یا چی! هر بار که می خواهم بنویسم یادم می رود همه ی حرف هایم را و می شوم یک آدم ِ افسرده ی غمگین که دلش می خواهد همه ی آدم های دنیا دست از سرش بردارند تا هرچقدر دلش می خواهد گریه کند و بنویسد و پاک کند و بنویسد و پاک کند...

خیلی وقت ها این صفحه را باز می کنم تا از کلاس طراحی و استاد و هم کلاسی هایم بنویسم. از رنگ ِ موهای دوستم که شبیه هویج شده. از یک عالمه اتفاق که دورند از همه ی غصه ها و اشک ها بی حوصلگی ها...خیلی وقت ها دلم میخواهد سوژه ی نوشته هایم یک اتفاق خنده دار باشد، حتی اگر شده دروغ! چه فرقی می کند اصلا. نوشته ها که شیشه نیستند بشود پشتشان را دید و فهمید کدامشان راست است کدامشان دروغ! نوشته های خوب مثل یک مقوای رنگی ِ مات می مانند که فقط یک رو داند. هیچ جوری نمی شود پشتشان را دید. اصلش نوشته های یک وبلاگ باید شبیه همان مقوای مات ِ رنگی باشند که بشود باورشان کرد! شیشه ای که باشی می شود مثل همین پست که از شیشه ی ادکلن مادرت میرسی به بی حوصلگی و پاییز و غم و غصه و پووووووووف....

چیزی برای عنوان به ذهنم نمی رسد!

"م" می گوید دلش می خواهد شب بخوابد و صبح بیدار شود و ببیند یکهو ده سال ِ بعد از راه رسیده ، درحالی که دکترایش را گرفته و مدیریت یک شرکت ِ تبلیغاتی ِ خیلی بزرگ به عهده اش است و یک دختر و یک پسر با نمک ِ خردسال دارد که باید صبح به صبح ببرتشان مهدکودک و جمعه ها برنامه شان این باشد که بروند خانه ی مادرش و حتما شرایط جوری باشد که خانواده ی شوهرش را سالی یکبار آنهم ایام نوروز ملاقات کند و یکی دو سفر به استرالیا و ایتالیا هم رفته باشد و زبان انگلیسی اش را هم کامل کرده باشد و ....

یاد آدم هایی می افتم که وقتی یک رمان هشت صد صفحه ای میگیرند دستشان از همان صفحه ی اول فقط و فقط به آخرش فکر می کنند و اینکه چه بر سر یلدا و نیلوفر و هوروش و کوروش و ...می آید. به "م" می گویم که دلم می خواهد زمان برگردد به عقب، ده سال و یا حتی بیشتر، یا حداقل همین جا بایستد و من  به همه ی کارهای مورد علاقه ام برسم. بروم خوشه های خشم ِ ترجمه ی مسکوب و احمدی را پیدا کنم و بقیه اش را بخوانم. جنگ و صلح را تمام کنم. هرروز هفته بروم کلاس ِ  طراحی و خوشنویسی و 3دی مکس! کلاس های دوره ی کارشناسی ام را با سختی و بدبختی و سرشلوغی تمام کنم و پشت کنکور ارشد و دکترا بمانم! تند تند بروم مسافرت و هزارتا کار دیگر. اما یک جوری که ثانیه ثانیه اش را حس کنم. دلم نمی خواهد چشم هایم را باز کنم ببینم چند سال گذشته به بخشی از آروزهایم رسیده ام اما نفهمم چطور! خوشم نمی آید گذر ِ زمان را حس نکنم. خوشم نمی آید ده سال بگذرد و من فقط به قدر ِ یک ساعت زندگی کرده باشم.شده ام مثل همان آدم های رمان خوانی که بیشتر از آخر ِ داستان به متنش فکر می کنند. از سطر به سطرش لذت می برند. مهم نیست لیلی و مجنون ِ داستانش، آخرش به هم می رسند یا نه!

به "م" می گویم برایم فرقی ندارد ده سال دیگر دکترایم را گرفته باشم و علاوه بر یک شرکت بزرگ عضو هیئت علمی یک دانشگاه بزرگ هم شده باشم و دو تا بچه ی نابغه هم دور و برم را گرفته باشند یا نه. دلم می خواهد ده سال دیگر اگر با چادر ِ گُل گُلی، ترک ِ موتور ِ شوهرم نشستم و به خاطر ِ درمان نازایی ام هر هفته رفتم شاه عبدالعظیم و یک نخ ِ سبز به ضریحش گره زدم، آن تَه مَه های دلم احساس کنم، زندگی ام بهتر ازین نمی توانست باشد و به نوبه ی خودم خوشحال ترین آدم ِ دنیا باشم!

به نظر "م" این حرف ها کلیشه است. رویایست. هر چه که باشد، به نظرم تکرار ِ زیباییست...

خودتو جای من فرض کن شاید حالمو فهمیدی...

شاید سی سالش بشود. آرام است. با دو تا دختر ِ کوچولو...قشنگ است. خیلی قشنگ تر از خانم های همسن و سال خودش...دختر ها هم قشنگند. شبیه عروسک...فاطمه شش ساله است و خیلی خانم...همیشه بچه های بزرگتر خانم ترند...حتی اگر پسر باشند بازهم خانمند...فائزه آستین لباسش را خیس می کند. دو ساله است...شاید هم سه. گریه می کند...مادر خیلی ارام آستینش را تا می زند و بافتنی صورتی اش را تنش می کند...فاطمه خواهرش را بغل می کند و می نشاندش...فائزه لباس صورتی اش را در می آورد و می دود ...النگوهایش را گاز می گیرد...نق می زند...مهر ها را بر می دارد و گریه می کند...جیغ می زند...

و مادر تمام مدت آرام است...حتی وقتی که از کارهای دخترش خجالت می کشد...

کتابی را که از یاسمین هدیه گرفته ام را می بندم و چانه ام را می گذارم روی زانوهایم و زل می زنم بهشان. فائزه که ارام می شود، مادر سر صحبت را با من باز می کند و از سن و سال و درس و تحصیل و خانواده ام می پرسد.جواب سوال هایش را که می دهم ساکت می شوم. نه حرفی نه سوالی نه ...خودش شروع می کند. از خودش می گوید و خانواده اش. و شوهرش که چند وقتیست با یک خانم جوان رابطه دارد. از خودش می گوید که بعد از این ماجرا به خاطر شرایط خانوادگی اش نمی تواند تقاضای طلاق کند. از خودش می گوید که به خاطر انتقام از شوهرش تصمیم گرفته او هم خیانت کند. از خودش می گوید که این روزها که شوهرش رفته ماموریت می خواهد به پیشنهاد اقای همکار جواب مثبت بدهد و همین طور می گوید و می گوید و می گوید...

به فاطمه نگاه می کنم که که مداد ِ توی دستش تند تند سر می خورد روی کاغذ و یک دنیا طرح می زند روی صفحه ی سفید و فائزه که مهرها را مثل یک برج محکم می چیند روی هم و موهای سیاهش را یک ریز از توی چشم هایش کنار می زند. می خواهم برایش حرف بزنم. از بچه هایش بگویم. از مهر و محبت مادری. از خدا. از پاکدامنی. از صبر و حوصله و تقوا و ... . از اینکه باید مادری کند و نگران آینده ی دختر هایش باشد. اینکه با خیانت کردن او مشکلی حل نمی شود. چیزی نمی گویم ولی. دستش را به گرمی فشار می دهم و می روم.

سرم را می اندازم و پایین و بی هدف برای خودم توی حیاط های شلوغ و تو در توی حرم راه می روم.احساس می کنم قبلم درد می گیرد...یک چیزی توی دلم گیر کرده که با یک لیوان اب هم پایین نمی رود...دلم می خواهد آن خانم را پیدا کنم و بغلش کنم و جای همه ی حرف هایی که توی دلم مانده بود و برایش نگفتم با صدای بلند بگویم که بهترین مادر دنیاست...